عروسک
چند وقت پیشا مامانی اومد تو اتاقم.اما میدونین جای من یه موجود زشت قرمز بغلش بود .رنگش مثل همون کلاهی بود که خیلی به من میومد.من خیلی ناراحت و عصبانی بودم.همش فکر میکردم مامانی چون من خیلی اذیتش کردم اونو به جای من دوست داره.
همینطوری بهش نگاه میکردم که یه دفعه یه فکری به سرم زد.اگه گفتین چی؟
هیچی دیگه دست و پا زدم تا مامانی اون زشته رو آورد کنار من گذاشت.من اول یه ذره نیگاش کردم.
بعد شروع کردم به کتک زدنش و با زبون خودم بهش گفتم که نمیذارم جای منو بگیره.اون بیچاره اصلا حرف نمیزد.
یه دفعه مامانی گفت:آرادم من این عروسک کوچولو رو آوردم با تو دوست بشه و باهاش بازی کنی.چون پسر خوبی بودی و زود خوب شدی.تو چرا می زنیش؟....راستش من خیلی از کارم پشیمون شدم آخه بیچاره اصلا حرفی هم نزد.واسه همین ازش معذرت خواهی کردم و بوسش کردم.
بعدم بهش قول دادم واسش دوست خوبی باشم و با هم عکس گرفتیم.ولی میدونین اون اصلا جوابمو نداد.فک کنم اون بلد نیست حرف بزنه.من میخوام بهش یاد بدم که حرف بزنه،اینطوری حتما منو میبخشه.راستی زبون عروسکا چه جوریه؟