مورچه
چندوقت پیشا بغل مامانیم نشسته بودم.منو مامانی تنها بودیم.منم فقط نیگاش میکردم.
یهویی دیدم روی دیوار بالاسر مامانی یه عالمه مورچه است.اولش با تعجب نیگاشون کردم.آخه باورم نمیشد.
آخه میدونین من از مورچه خیلی میترسم.چند روز پیشا یکیشون گازم گرفت اینقده درد داشت که من از خواب پریدم و جیغ کشیدم.اون که یه دونه بود الان اینهمه مورچه حتما منو مامان رو میخوردن.داشتم فکر میکردم که چجوری به مامان بفهمونم چی شده.
تنها راهی که به ذهنم رسید این بود که یه قیافه ترسیده به خودم بگیرم.شاید بفهمه جونمون در خطره.ولی مامان اصلا حواسش نبود.
بعد یهویی مادرجون اومد تو و داد زد سمانه برو اونطرف الان بچه رو مورچه ها گاز میگیرن.مامانی برگشت و مورچه ها رو دید.وای.نمیدونین.خیالم راحت شد.خداروشکر.مادرجون فرشته نجات من و مامان بود.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی