عکس
امروز بعد از ظهر بغل مامانم نشسته بودم.مامانم منو به زور از خواب بیدار کرده بود.منم خیلی عصبانی بودم.یه دفعه خالم با دوربین اومد پایین وگیر داد باید ازت عکس بگیرم واسه وبلاگت.من که نمیدونم وبلاگم یعنی چی ولی هرچی بود اصلا حوصله نداشتم.هرچی هم رومو اونور میکردم ولم نمیکرد که.منم دیگه حرصم دراومدش.گفتم بهش زبون درازی کنم روش کم شه بره.ولی یه دفعه دیدم ذوق کرد و گفت قربونت برم زبون دراز خاله.اصلا من موندم.به نظر شما من چی کار کنم اینا بهشون بر بخوره بیخیال من بشن؟
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی