آراد برارزاده آراد برارزاده ، تا این لحظه: 10 سال و 5 روز سن داره

آراد، امید زندگی مامان و بابا

بستن پشتی

یکی از معضلات بزرگ دیگه تو زندگی مامان و بابام اینه که مواظب من تو هر شرایطی باشن. نمی دونم چرا همش شیطون میره تو جلدم.؟ بیچاه ها مجبورن واسه اینکه راهرو نرم جلوی ورودی راهرو پشتی بزارن! البته منم جدیدا یاد گرفتم پشتی رو بندازم و برم تو راهرو. این مامانم هم بازم ابتکار عمل به خرج داده و پشتی رو با طناب بسته! جالبه نه! ایشالله واسشون مهمون بیاد و آبروشون بره! منم علاقه شدیدی دارم که کنار اون پشتیه بخوابم! شاید  یه لحظه اون طناب رو باز کردن! ...
27 مهر 1394

تلویزیون

جدیدا علاقه خیلی زیادی به نگاه کردن تلویزیون از نزدیک دارم. نمی دونم چرا همش مامان و بابا منو از تلویزیون دور می کنن! ولی هر کارکنن فایده نداره من هر طور شده میرم جلوی تلویزیون   ...
27 مهر 1394

نگاه های خوشگل آرادجون

اصولا نحوه نگاه کردن آدما تو موقعیتهای مختلف با هم فرق می کنه! مثلا این نگاه من، معلومه که میخوام بلایی سر یه چیزی یا کسی بیارم! نگاه قشنگ بعدیم هم نشون می ده که به مراد دلم رسیدم! این نگاه آخرم هم نگاه یه آدم مظلوم و معصومه که پس از شیطونی های فراوان خسته شده و به پشتی لم داده! می بینید من یه همچین بچه ای هستم! همین قدر مظلوم! شما چه طور نگاهی دارید؟ ...
2 شهريور 1394

عقد عموجون

ماه پیش عقد عموجونم بود ولی نمی دونم چرا این عکاسه اینقدر دیر میخواد عکسا رو بده. دیگه منم تنها عکس عقد رو می ذارم تا ببینید که چقدر من از داماد خوشگلترم!  چیه هنوز به خوشکلی من ایمان نیاوردین؟ بیاین اینم یه عکس قدی! حالا دیدین؟ ...
2 شهريور 1394

پریز

میدونید بزرگترین معضل تو زندگی مادرجونم چیه؟ اینه که من عاشق این پریز شدم و همش دلم میخواد انگشتمو کنم تو پریز تلفن!  واسه همینم تو کنج خونه نشستم! ...
15 مرداد 1394

تماشای تلویزیون

گاهی اوقات آدم دلش میخواد با تمام وجودش لم بده و برنامه ای که دلش میخواد و ببینه. وای که چه کیفی میده کنترل تلویزیون هم دستت باشه مگه نه؟ ...
31 تير 1394

مطالعه در کتابخانه

تو اخبار هراز چند گاهی شنیده بودم که سرانه مطالعه پایین اومده منم واسه اینکه سرانه مطالعه رو بالا ببرم به مادرجونم گفتم که منو ببره کتابخونه پیش مامانم! حسابی خوشحال بودم. عاشق روزنامه شده بودم! همش می گفتم پدرجون اون روزنامه رو بده به من!  واقعا حس خوبی بود. آدم که اهل مطالعه باشه در همه شرایط مطالعه می کنه! حتی اگه مجبور بشه با شیر خشکش بره کتابخونه! دیدین من چقدر با فرهنگم؟ تازه سرانه مطالعه رو ارتقا دادم! فقط یکم شلوغ کردم! مامانم هم بهم گفت که باید از کتابخونه بری! نمی ذاری مردم درس بخونن. منم گفتم خوب منم دارم درس می خونم فقط یه کم با سرو صدا! ...
20 خرداد 1394

سفر به اصفهان و شیراز

چند روز پیشا مامان و بابا و خاله ها و عمو و پدرجون و مادرجونم با هم تصمیم گرفتن که منو  به مسافرت ببرن. من خیلی خوشحال بودم. راه خیلی طولانی بود و عموجون و مامانی همش دعا می کردن که من بخوابم. وقتی رسیدیم هتل آزادی من خیلی خسته بودم. واسه همین اینطوری خوابم برد! بعد از یه خواب طولانی منو بردن میدان امام و همشون با من جلوی مسجد و عالی قاپو عکس گرفتن!  این عموجونمه! اینم باباجونمه! دیگه خسته شده بودم. داد زدم یا ایها الناس بیاین و منو نجات بدین. میخوام یکم رو زمین باشم. پدرجونم منو نجات داد و گذاشت رو زمین! یه دفعه یه مورچه اومد و دستم رو گاز گرفت. زانوهام هم خیلی قرمز شده بودن! مورچه بدجنس! چ...
20 خرداد 1394

تولد آرادجون( قسمت دوم)

آدم تو روز تولدش احساسات مختلفی رو تجربه می کنه منم همین طور بودم! اولش این تصویر زیبا روی دیوار تالار توجهم رو جلب کرد. نمی دونم چه سبکیه ولی بسیار زیباست! تو روز تولدم همه ازم عکس می گرفتن منم از همشون میخواستم عکسایی که گرفتن رو بهم نشون بدن! راستی این خانمه مامان بزرگ بابا و مامانه! عاشقه منه! تو این عکس هم کنار مادرجونم نشسته! من مادرجونم رو خیلی دوست دارم. البته اونم عاشق منه! اینم دوتا عکس از دوتا خوش تیپ! چیه دهنم کج نیست! کله عموجون خیلی سنگین بود! تمام روز جشنم همه سعی می کردن هی کلاه سرم بذارن! خوب من از کلاه بدم میومد و مدام با دستم کلاهم رو کج می کردم! از خستگی هم...
28 ارديبهشت 1394