آراد برارزاده آراد برارزاده ، تا این لحظه: 10 سال و 22 روز سن داره

آراد، امید زندگی مامان و بابا

خداحافظ آویناجون

امروز یه خبر خیلیییی بد به مامانیم دادن.آخه میدونین بعد از این خبر مامانی و مادرجون و خاله ها خیلی گریه کردن.امروز خبر دادند خاله مهدیه و عمو کاظمی شوهر خاله مهدیه و آبجی آوینا توی هواپیمایی بودن که سقوط کرد.من خیلی ناراحتم.واسه خاله مهدیه ای که بهم قول داد از این به بعد خاطراتم رو بخونه و این فرصت رو نداشت ومن نتونستم به خاطر دعایی که برای خوب شدن دل دردم کرد ازش تشکر کنم.برای آبجی آوینا که عمرش اینقدر کوتاه بود که نتونست تولد سه سالگیشو که ماه بعد بود داشته باشه. و واسه عمویی که نتونست به تمام آرزوهاش برای دخترکوچولوش برسه.من از طرف مامانی و بابایی و خودم یعنی کوچولوترین داداش آوینا به همه تسلیت میگم.با این که در جمع ما نیستین ولی همه ما ب...
19 مرداد 1393

عصبانیت

دیروز خاله جونی از طبقه بالا اومد پایین.یه عالمه عصبانی بود.آخه میدونین میخواست عکسای منو بذاره تو وبلاگ نمیتونست.میگفت یه عالمه نوشته بودم یهویی همه چی پریدش.واااای.نمیدونین اینقده خاله خنده دارشده بود که نگو.من که همینجوری نیگاش میکردم و میخندیدم. بعد یهویی خاله منو دید و گفت:به من میخندی فنچولک؟بعدم از اون نیگاها بهم کرد که میخواد منو محکم بغل کنه .من که خیلی ترسیده بودم. خداروشکر همون موقع مامانی رسید و گفت:زهرا برو داروی آراد رو بیار وگرنه معلوم نبود خاله چه بلایی سرم میاورد. فک کنم واسه اولین بار از خوردن دارو خوشحال بودم.منم از این به بعد یادم میمونه یواشکی به خاله بخندم. ...
18 مرداد 1393

دل درد

دیشب دل درد بدی گرفتم و تا صبح گریه میکردم.همه خیلی ناراحت بودن.خصوصا مامانی و بابایی.مامان و بقیه به نوبت بالاسرم بیدارموندن.صبح هرچی سعی میکردم بخوابم تا دردم کمتر بشه نشد.آخه میدونین میخواستم مامانی یه ذره استراحت کنه.قرارشده بود بابایی بیاد منو ببرن دکتر.مامانی منو حاضر کرد و داد بغل پدرجون.پدرجون هم باهام بازی میکرد.منم سعی کردم باهاش بازی کنم تا ناراحت نشه. ولی یهویی دل دردم شدید شد.منم یه دفعه جیغ کشیدم.مامان که از خستگی کلافه بود یهو دعوام کرد که گریه نکنم.منم یه نگاه دلخور بهش انداختم.خب چی کارکنم؟من که جز گریه نمیتونم کاری بکنم.پس چطوری بگم دلم درد گرفته؟ مامانی هم ناراحت شد که دعوام کرده و بغلم کرد و قربون صدق...
15 مرداد 1393

لالایی

چند وقت پیشا مامانی هرچی سعی می کرد منو بخوابونه نمیتونست.آخه میدونین افتاده بودم رو دنده لج.به حرفاشم اصلا گوش نمیکردم.هرچیم می گفت آرادم،پسرم بخواب من بازم گریه میکردم.هیچی دیگه مامانی به خاله گفت حالا تو بیا سعی کن شاید بخوابه.خاله بیچاره هم شروع کرد به یه عالمه لالایی خوندن.دیگه به جایی رسید که لالایی هاش ته کشیده بود.یه دفعه دیدم شروع کرد به اتل متل یه مورچه خوندن تا منو بخوابونه.من همینطوری نیگاش کردم.میخواستم مطمئن شم گوشام اشتباه نمیشنوه.آخه یکی نیست بگه خاله جون کی نی نی رو با اتل متل میخوابونه.همینطوری عاقل اندر سفیه نیگاش میکردم. دیگه کار به جایی رسیده بود که داشت واسم پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم زیارت رو میخوند تا بخ...
14 مرداد 1393

عکس

امروز بعد از ظهر بغل مامانم نشسته بودم.مامانم منو به زور از خواب بیدار کرده بود.منم خیلی عصبانی بودم.یه دفعه خالم با دوربین اومد پایین وگیر داد باید ازت عکس بگیرم واسه وبلاگت.من که نمیدونم وبلاگم یعنی چی ولی هرچی بود اصلا حوصله نداشتم.هرچی هم رومو اونور میکردم ولم نمیکرد که.منم دیگه حرصم دراومدش.گفتم بهش زبون درازی کنم روش کم شه بره. ولی یه دفعه دیدم ذوق کرد و گفت قربونت برم زبون دراز خاله. اصلا من موندم.به نظر شما من چی کار کنم اینا بهشون بر بخوره بیخیال من بشن؟ ...
13 مرداد 1393

دارو

چند وقت پیشا   تو تختم خواب بودم.یه دفعه ای مامانم یه داروی بدمزه ریخت تو حلقم .آخه میدونین چیه؟خاله فاطمه به مامانم گفت هر وقت آراد خواب بود دارو بریز تو حلقش نمیفهمه.مامان منم به حرفش گوش کرد.منم دیگه لجم دراومد واسه همین یه لبخند شیطانی زدم.اینجوری... بعدش شروع کردم به جیغ کشیدن و گریه کردن.بیچاره مامانم حسابی ترسیده بود.هیچی دیگه منم وقتی خوب ترسوندمش و خستش کردم بهش زبون درازی کردم. بعدم با خیال راحت گرفتم خوابیدم.اصلنشم حقشون بود! تا اونا باشن منو گول نزنن...   ...
13 مرداد 1393

فکر

از چند وقت پیشا فکرمو یه چیزی خیلی مشغول کرده.اینکه اگه اسمم قربون بود مامانم چطوری قربونم میرفت؟میگفت مامان قربون قربونش بره! یا شایدم میگفت قربون قد و بالات رو قربون.آخه میدونین به من میگن کوچولوی تبارمون. بزرگ تبارمونم اسمش قربونه.یه جورایی اون آدمه من خاتم.من نمیدونم اون چقده بزرگه ها ولی به نظرتون مامان اون چجوری قربونش میره؟ ...
13 مرداد 1393

تعجب

چند وقت پیشا من و مامانم تو اتاق بودیم یهویی گفتم خودمو واسه مامانم لوس کنم یه ذره قربون صدقم بره جیگرم خنک شه.خلاصه شروع کردم به ناز کردن و گریه کردن.منتظر بودم مامانم نازم کنه یه دفعه دیدم مامانم شروع کرد به ادای منو در آوردن و با صدای من گریه کردن و منو مسخره کردن.دیگه شما ببینید من چه شکلی شدم . ...
12 مرداد 1393

خواب

چند وقت پیشا خوابیده بودم یهو خالم اومد بالاسرم شروع کرد به خندیدن.منم گفتم دلش واسم غنج رفته بهش علامت لاو نشون دادم که خاله جون آی لاو یو.ولی ای دل غافل!یه ثانیه نگذشته بود که خالم به مامانم گفت پسرت عین قورباغه میخوابه.اینقده تو ذوقم خوردکه نگو.بعدم خاله با ذوق رفت دوربین آورد که از ژست قورباغه ای من عکس بگیره.خداییش من شکل قورباغه خوابیده بودم؟ هیچی دیگه.من که نمیدونم استایل قورباغه ای دقیقا چه شکلیه ولی هرچی بود عوضش کردم تا سوژه بقیه ملت نشدم. ...
12 مرداد 1393