آراد برارزاده آراد برارزاده ، تا این لحظه: 10 سال و 20 روز سن داره

آراد، امید زندگی مامان و بابا

لباس آبی دکمه دار

این منم با لباس آبی جدیدم. این لباس رو پدر جونم واسم خرید.  من تو عید یه عالمه لباسای خوشکل پوشیدم. مثل همین لباس! امروز موفق شدم دکمه سوم و آخر این لباس رو با دندونم بکنم. آخه می دونید من آخر اسفند و تو عید دو تا دندون خوشکل در آوردم و الان تازه یاد گرفتم که با دندون چه کارها میشه کرد! مامانم خیلی حرص خورد که آخه بچه جون چرا دکمه می خوری. انگار نه انگار این لباس نو بوده! منم بهش جواب دادم به تو چه پدرجونم واسم خریده و بهم گفته بازم واسم می خره!  ...
19 فروردين 1394

خلبان

مسافرین محترم! خلبان صحبت میکنه! هواپیما با نقص فنی روبرو شده و ما داریم فرود میایم. لطفا سر جای خود نشسته و کمربندهاتونو محکم ببندید!( الکی مثلا من خلبان هواپیمای آنتونف هستم).  ...
19 فروردين 1394

عکس پرسنلی

تا حالا عکس پرسنلی خودم رو بهتون نشون نداده بودم. اینم عکس پرسنلی من.  فقط بهتون بگم من قصد ازدواج ندارما! اینم وضعیت من بعد از یک روز پرمشغله کاری! ...
25 اسفند 1393

عصبانیت و خوردن کیف!

چند روز پیشا بازم مامانم منو گذاشت رو زمین و دور تا دورم بالشت گذاشت. هر چی داد زدم که بابا من دیگه بزرگ شدم؛ این بالشتا رو بردار گوش نکرد. واقعا دیگه انگشت به دهن موندم یکم نگاش کردم تا شاید از رو بره! نه بابا فایده ای نداره! منم که زورم بهشون نمی رسه! زورم به اونا نمی رسه ولی می تونم تلافیشو سر کیف خودم در بیارم که!  اینطوری مامانم حرصش بیشتر در میاد!   ...
25 اسفند 1393

ایستادن

میدونید من چه آهنگی رو از همه بیشتر دوست دارم؟  وقتی شروع میشه حتی ممکنه از ذوقم پاشم وایسم! اینطوری! بله درست حدس زدید! کوچولوی دندون خرگوشی! باب اسفنجی! ...
17 اسفند 1393

لباس دخترونه و انگشت خوشمزه

چند روز پیشا من تمام لباسهامو کثیف کردم.  مادرجونم دید که من دیگه لباس ندارم رفت و یه دست لباس صورتی واسم آورد. هر چی بهش گفتم که من پسرم و این لباس دخترونه است گوش نکرد. منو مجبور کرد تا بپوشمش.  منم تصمیم گرفتم که از لج اونم که شده به جای شیر انگشت بخورم. به به نمی دونید چقدر خوشمزه است! ...
17 اسفند 1393

آراد در تشت سبزی

جدیدا مادرجونم شگرد جالبی واسه ساکت کردن من خصوصا تو زمانهایی که مامانم میره سر کار پیدا کرده! نشستن تو تشت شستشوی سبزی! روش جالبیه نه؟ ...
11 اسفند 1393

تولد ریحانه

پنجشبه تولد ریحانه جون بود و من حسابی شلوغ کردم.  آخه میدونید تو تولدها مادرجون سه تا کلاه واسه سه تا نوه قبلیش خریده بود و من که به دنیا اومدم هنوز واسه من کلاه تولد نخریده بود. از این سه تا کلاه یکیش هم گم شده بود و ما چهار تا نوه موندیم و دو تا کلاه . وقتی ریحانه کلاه اولی رو سرش کرد منم شروع کردم به کولی بازی تا همه حساب کار دستشون بیاد و بدونن که دومی مال منه! خلاصه نرگس و سادیتا هم از خودگذشتگی کردن و کلاه دومی رو هم من گرفتم.  بهم خیلی میومد مگه نه!   ...
11 اسفند 1393

چای

یه روز که مامانم تازه از سرکار برگشته بود، مادرجون واسش چای آورده بود. من که تو بغل پدرجون نشسته بودم وقتی چای رو دیدم دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و حمله کردم به چایی!  آخه می دونید چرا؟ مامانم نمی ذاره من چای بخورم. همش به جای چای یه ذره آب میریزه تو شیشه و نامرد تازه چند قطره آهن هم توش می چکونه و به خوردم میده! خلاصه پدرجون وقتی اشتیاق من برای چای رو دید یه ذره چایی تو نعلبکی ریخت و من سریع نعلبکی رو از دستش گرفتم و اینطوری خوردم! ...
25 بهمن 1393

آینده

چند روز پیشا مامانیم منو برد پیش لپ تابش و یه عالمه عکس بهم نشون داد..بعدش وسط عکس دیدنمون یه دفعه مامانی روی عکس یه دخترکوچولو وایساد.من اولش تعجب کردم و یه ذره به عکس نیگا کردم. بعد یهو یه فکری به سرم زد.حتما مامانیم میخواسته واسه آیندم باهام حرف بزنه.مثل آدم بزرگا.راستکی خیلی نی نی خوشگلیم برام گرفته. منم که اصلا رو حرف مامانیم حرف نمیزنم واسه همین سرمو انداختم پایین و با خجالت گفتم بله. بعدش که سرمو با خوشحالی و خجالت بالا آوردم دیدم مامانی داره پیام های موبایلشو میبینه و اصلا حواسش به من نیست. حتما واسه همینم یه عالمه رو این عکسه وایساد.یه سوال؟به نظرتون چرا اینا با احساسات من بازی میکنن؟به نظرتون دو روز ...
1 دی 1393