آراد برارزاده آراد برارزاده ، تا این لحظه: 10 سال و 20 روز سن داره

آراد، امید زندگی مامان و بابا

محمد پارسا

سلام این دوست جدیدمه. اسمش محمد پارساست. راستش اولین بار که دیدمش با غذا اشتباه گرفتمش. فکر کنم واسه همینه که همش میخواد ازم فرار کنه! آخه یکی نیست به این محمدپارسا بگه که بابا حالا یه گاز این حرفا رو نداره که! از خداتم باشه که لپتو گاز گرفتم. مردم همه صف کشیدن تا من لپشونو گاز بگیرم. میدونی چرا؟ چون من آدم معروفی هستم. باور نمی کنی؟ ببین عکس منو تو بیلبوردای خارج به جای عکس لئوناردو دیکاپریو گذاشتن ! حتی تو دست مردم! تازه اینکه چیزی نیست که! هنوز تو نمایشگاهها نرفتی! تموم شرکتهای قدرتمند، برای فروش محصولاتشون از عکس من استفاده می کنن. اینم مدرکش! ببین چقد همه منو دوست دارن! ...
25 آذر 1393

من پرشیا می خوام.

چند روز پیشا پدر جونم منو سوار ماشینش کرد. با خودم گفتم پرشیا هم ماشین خوبیه ها! یادم باشه ماشینش رو ازش بگیرم. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که عموجونم اومد و گفت بیا با یه ماشین دیگه هم عکس بگیریم. من که دلمو صابون زده بودم که ماشین بعدی حتما یه آزرا یا ماشین باکلاس دیگه ایه با خوشحالی پریدم بغلش. وای اگه بدونی چی شد باورم نمی شدکه همچین چیزی می بینم. منو برد پشت یه نیسان و منو نشوند و گفت بیا ژست بگیریم. من که شوکه شده بودم. باورم نمی شدکه عموجون منو ببره و مثل کارگرایی که تازه بار نیسان رو خالی کردن ازم عکس بگیره. یکی نیست به این عمو بگه بابا اگه نیسان دوست داری برو خودت باهاش عکس بگیر. نا سلامتی اون نیسانه همسن و سال خودت...
25 آذر 1393

لباس گربه

چند روز پیش بازم سرما خوردم. مامانی و بابایی منو بردن دکتر. یه دفعه به صدای بلندی توی مطلب شنیدم. خیلی ترسیده بودم. دیدم یه بچه گریه می کنه و می گه من گربه می خوام. دور و برم و نگا کردم. گربه ای نبود. یهو دیدم بچهه منو به مامانش نشون داد و گفت من گربه می خوام. خیلی عصبانی شدم. آخه بچه پر رو خودت شبیه گربه ای! من پسر به این خوشکلی!!! شما بگین من کجا شبیه گربه ام؟ زدم زیر گریه و هی به مامانم گفتم منو از اینجا ببر بیرون! اونم منو برد تو یه جای سرسبز. اونقدر خوشحال شدم که بی ادبی اون پسر بچه رو یادم رفت. ...
25 آذر 1393

حضرت علی اصغر(ع)

چند روز پیشا بازم مریض شدم.بازم منو بردند دکتر.آخه سرما خورده بودم.تازشم منو چند شب بیمارستان نگه داشتن.آخه خیلییی مریض شده بودم. وقتی آوردنم خونه ،توی ماشین کوچولوم نشسته بودم که مادرجون یه پارچه رو پیشونیم بست که روش یا ابوالفضل(ع) نوشته بود. بعدش دعا کرد که حضرت ابوالفضل(ع) مواظبم باشه.   بعدش مامانی شروع کرد به گریه کردن.آخه میدونین به من قول داده بود که منو ببره یه جایی که واسه نی نی ها لباس سقایی میپوشن و از حضرت علی اصغر (ع) بخواد مواظبم باشه،اما میدونین من مریض شدم و مامان نتونست منو ببره .بعدش مادرجون و خاله جون رفتند برام لباس آوردن و به مامانم گفتن هیچوخت واسه دعا دیر نمیشه و واسم لباس سقایی پ...
14 آبان 1393

شیطونی کردن

چند روز پیشا مامانی تازه لباسامو عوض کرده بود.لباسای قشنگیم برام پوشونده بود.راستش یه عالمه ذوق کرده بودم. اولش تصمیم گرفتم حواسمو جمع کنم این لباس خوشگلمو کثیف نکنم ولی مامانی نمیذاره من بچه خوبی باشم که....آخه میدونین؟مامانی منو تهدید کرد و بهم گفت:اگه این لباستو کثیف کنی میزنمت.منم لجم دراومد واسه همین شروع کردم به فکر کردن که چیکار کنم دلم خنک شه. بعد یهویی یه فکری به سرم زد. الکی شروع کردم به ادا در آوردن تا مامانی فک کنه گشنمه.مامانی رفت برام شیر درست کرد آورد.من همه شیر رو توی دهنم جمع کردم بعد یه دفعه ای ریختم بیرون تا بریزه روی لباسم.مامانی بیچاره فکر کرد شیر رو بالا آوردم واسه همین دعوام نکرد تازشم یه عالمه ...
14 آبان 1393

لباس دایی رضا

چند شب پیشا مادرجون لباسای بچگی دایی رضا رو داد به مامانم  تا برام بپوشه. مادرجونی همش قربون صدقم میرفت.میدونین فکر میکنم یاد بچگیای دایی افتاده بود.بعدش شروع کرد به گذاشتن شال گردن دایی برای من.حالا من نمیدونم چرا اینجوری میذاشتش رو سرم. اینقدر حوصلم سر رفته بود که نگو. آخرش یه خمیازه کشیدم که حساب کار دست همشون اومد و گذاشتن بخوابم آره دیگههه!ما یه همچین آدمای مهمی هستیم . ...
30 شهريور 1393

عالیجناب

چند شب پیشا خاله جونیم دکترا قبول شد. واسه همین برامون جشن گرفته بود.همه بودن.یهویی آجی سادیتا یه چیزی گذاشت رو سرم  و هی با آجی نرگس و ریحانه جلوی من تعظیم میکردن و میگفتن:عالیجناب ما رو ببخشید. من که اسمم عالیجناب نبود.واقعا از این کارشون تعجب کرده بودم و نیگاشون میکردم. دیدم اینا دارن ادامه میدن.اینقده برام عجیب شده بودن که یهویی ترسیدم و شروع کردم به گریه کردن. اونام  دیگه این کارو نکردن. ولی خدایی این عالیجناب یعنی چی؟اگه شما فهمیدین به منم بگین تا دیگه تو همچین موقعیت هایی نمونم.والله به خدا.... ...
10 شهريور 1393

غذاخوردن

چند روز پیشا مامانم منو خوابونده بود.تازه حمومم کرده بودن و من خیلی خوابم میومد.واسه همین همش خواب بودم.مخصوصا که شب قبلش اصلا نخوابیده بودم. یه دفعه ای مامانم شروع کرد به صدا کردنم که بیدار بشم و غذا بخورم.منم چون خوابم میومد اصلا از جام تکون نخوردم که فکر کنه خوابم عمیق شده و بذاره بخوابم.یه دفعه ای دیدم یکی محکم زد توی صورتم.همینجور شوک زده چشمامو باز کردم ببینم کی بود. دیدم مامانی منو زده.همینجوری دستمو گذاشتم روصورتم و منتظر بودم بگه چرا منو زده؟ یهویی دیدم شروع کرد به خندیدن و گفت:پسر خوشگلم؟!پاشو غذاتو بخور.ببین دلت ضعف کرده بود هرچی صدات میکردم بیدار نمیشدی؟!پاشو پسرم.......الان به نظرتون من چیکار کنم؟آخه منو ...
1 شهريور 1393

مرد کوچولو

من یه سوال دارم.مگه مردا هم کوچولو میشن؟آخه میدونین؟دیروز مامانی منو به مادرجون و خاله داد تا نگهم دارن و مامان یه ذره استراحت کنه.آخه بیچاره مامانی تا صبح بالاسر من بیداربود.خلاصه مادرجون و خاله شروع کردن به بازی کردن با من.یه دفعه مادرجون منو وایسوند.یهو خاله مثل فنر پرید دوربین آورد.منم از حرکت خاله این شکلی شدم. خاله اینقد ذوق زده بود که نزدیک بود با دوربین زمین بخوره.واقعا عجیب غریب رفتار میکرد. اینقدر رفتارش عجیب بود که من از ترس سرمو انداختم پایین و آب دهنمو با ترس قورت دادم. سرمو با ترس بلند کردمو منتظر بودم خاله یه بلایی،چیزی به سرم بیاره.ازش بعید نبود  با این عجیب و غریبیش. یهویی خاله با همون ذو...
29 مرداد 1393