آراد برارزاده آراد برارزاده ، تا این لحظه: 10 سال و 20 روز سن داره

آراد، امید زندگی مامان و بابا

عقد عموجون

ماه پیش عقد عموجونم بود ولی نمی دونم چرا این عکاسه اینقدر دیر میخواد عکسا رو بده. دیگه منم تنها عکس عقد رو می ذارم تا ببینید که چقدر من از داماد خوشگلترم!  چیه هنوز به خوشکلی من ایمان نیاوردین؟ بیاین اینم یه عکس قدی! حالا دیدین؟ ...
2 شهريور 1394

پریز

میدونید بزرگترین معضل تو زندگی مادرجونم چیه؟ اینه که من عاشق این پریز شدم و همش دلم میخواد انگشتمو کنم تو پریز تلفن!  واسه همینم تو کنج خونه نشستم! ...
15 مرداد 1394

تماشای تلویزیون

گاهی اوقات آدم دلش میخواد با تمام وجودش لم بده و برنامه ای که دلش میخواد و ببینه. وای که چه کیفی میده کنترل تلویزیون هم دستت باشه مگه نه؟ ...
31 تير 1394

مطالعه در کتابخانه

تو اخبار هراز چند گاهی شنیده بودم که سرانه مطالعه پایین اومده منم واسه اینکه سرانه مطالعه رو بالا ببرم به مادرجونم گفتم که منو ببره کتابخونه پیش مامانم! حسابی خوشحال بودم. عاشق روزنامه شده بودم! همش می گفتم پدرجون اون روزنامه رو بده به من!  واقعا حس خوبی بود. آدم که اهل مطالعه باشه در همه شرایط مطالعه می کنه! حتی اگه مجبور بشه با شیر خشکش بره کتابخونه! دیدین من چقدر با فرهنگم؟ تازه سرانه مطالعه رو ارتقا دادم! فقط یکم شلوغ کردم! مامانم هم بهم گفت که باید از کتابخونه بری! نمی ذاری مردم درس بخونن. منم گفتم خوب منم دارم درس می خونم فقط یه کم با سرو صدا! ...
20 خرداد 1394

سفر به اصفهان و شیراز

چند روز پیشا مامان و بابا و خاله ها و عمو و پدرجون و مادرجونم با هم تصمیم گرفتن که منو  به مسافرت ببرن. من خیلی خوشحال بودم. راه خیلی طولانی بود و عموجون و مامانی همش دعا می کردن که من بخوابم. وقتی رسیدیم هتل آزادی من خیلی خسته بودم. واسه همین اینطوری خوابم برد! بعد از یه خواب طولانی منو بردن میدان امام و همشون با من جلوی مسجد و عالی قاپو عکس گرفتن!  این عموجونمه! اینم باباجونمه! دیگه خسته شده بودم. داد زدم یا ایها الناس بیاین و منو نجات بدین. میخوام یکم رو زمین باشم. پدرجونم منو نجات داد و گذاشت رو زمین! یه دفعه یه مورچه اومد و دستم رو گاز گرفت. زانوهام هم خیلی قرمز شده بودن! مورچه بدجنس! چ...
20 خرداد 1394

تولد آرادجون( قسمت دوم)

آدم تو روز تولدش احساسات مختلفی رو تجربه می کنه منم همین طور بودم! اولش این تصویر زیبا روی دیوار تالار توجهم رو جلب کرد. نمی دونم چه سبکیه ولی بسیار زیباست! تو روز تولدم همه ازم عکس می گرفتن منم از همشون میخواستم عکسایی که گرفتن رو بهم نشون بدن! راستی این خانمه مامان بزرگ بابا و مامانه! عاشقه منه! تو این عکس هم کنار مادرجونم نشسته! من مادرجونم رو خیلی دوست دارم. البته اونم عاشق منه! اینم دوتا عکس از دوتا خوش تیپ! چیه دهنم کج نیست! کله عموجون خیلی سنگین بود! تمام روز جشنم همه سعی می کردن هی کلاه سرم بذارن! خوب من از کلاه بدم میومد و مدام با دستم کلاهم رو کج می کردم! از خستگی هم...
28 ارديبهشت 1394

تولد آرادجون (قسمت اول)

سلام. جمعه تولدم بود! ببینید چقدر خوش تیپ شدم! همش دلم می خواست شیطونی کنم. آخه اون بادکنک ها خیلی قشنگ بودن! دلم می خواست بگیرمشون ولی عموجون منو تو بغلش محکم گرفته بود! وقتی بغل پدرجونم می رفتم هم بازم حواسم به بادکنک ها بود! ولی مامانم و پدرجونم همش دلشون میخواست با من عکس بگیرن. منم بی توجه فقط بادکنک هایی رو که دخترخاله سادیتا داشت می کند رو نگاه می کردم! آخه اون بادکنک ها مال من هستن! منظورم همه این بادکنک هاست! وای باباجون تو هم خیلی خسته شدی ها؟ خسته نباشی! اینم کیکم بود! خیلی دوسش دارم! ولی حیف به من حتی کیک تولد خودم رو هم ندادن تا بخورم! ظلمه مگه نه؟ ...
13 ارديبهشت 1394

اسباب بازی جدید

چند روز پیشا لج کردم تا مامانی منو با خوش ببره بیرون از ماشین! اونم مجبور شد تا مثل همیشه بگه چشم! دیگه منو بر تو یه اسباب بازی فروشی! جاتون خالی من خیلی کیف کردم. مامانی داشت یه ارگ رو واسم قیمت می کرد و من یهویی خم شدم و اسباب بازی مورد علاقمو برداشتم! این حلقه های قشنگو از اون اُرگ بیشتر دوست دارم! خوشگل نیست؟ تازه ارزونتره ها! تازه اون ماشین پلیسه رو هم که میبینید مامان بزرگم واسم خریده! منم خیلی دوسش دارم. همش دارم با لاستیکش بازی می کنم! البته یه بار لاستیکش رو کندم و مامانی واسم درستش کرد. تازه دارم پنچرگیری هم یاد می گیرم! ...
3 ارديبهشت 1394

گل در اومد از حموم ...!

گل در اومد از حموم     آراد در اومد از حموم! دارم به چرکام میخندم که چطوری می رفتن تو لوله حموم! چیه اینطوری نگا می کنی؟ از حموم در اومدم دیگه ! مگه اشکالی داره! حالا خوبه فقط صورتم بیرونه ها؟ بیا حالا که لباسمو پوشیدم! باز چیه؟ چرا اینجور نگا می کنی؟ خوشگل ندیدی؟ ...
31 فروردين 1394

صندلی ماشین

قبل عید یه روز بابام صندلی ماشینمو آورد تا ببینه من می تونم روش بشینم یا نه!  وقتی صندلی رو تو ماشینش گذاشت و من توش نشستم دیگه نمی خواستم از روش بلند شم. همش می گفتم دد!  بابا هم که دیگه چاره ای نداشت منو حسابی برد و چرخوند! حالا از اون موقع بابام اینا یاد گرفتن واسه اینکه منو ساکت کنن منو تو خونه رو صندلی بنشونن و جلوم تلویزیون روش کنن! خیلی ظلمه مگه نه! ...
20 فروردين 1394